تقديم به دوست چند ساله ام كه خيلي به من كمك كرده...كه البته در انجمن فعاليت مي كنه.
سياهي فرا رسيده بود..،
شمعي خاموش مي شود.
پروانه اي نيست كه از خاموشي شمع خود را ملامت كند.
سكوت، سياهي و خفاشهاي شب..،
آيا زنده خواهي ماند.،در اين شبِ تاريك و بي ستاره..؟؟
چشمهايت را اگر باز نگه داري...،
باز هم نخواهي ديد، كه چگونه در منجلاب غوطه ور خواهي شد..!
در اين تاريكي بي انتها..،
شمعي روشن مي شود...
به خود مي گويي:سراب.،.اين سراب است.
دوباره پلكهايت را مي بندي و نجوا مي كني...
دور شو ، دور شو...اي روشني خيالي...
نزديك تر مي شود.
چشمهايت خيره مي شود به شمع...
در لمحه اي شمع را از خاطر پاك مي كني..،
و چشم مي دوزي به دستهايي كه شمع را براي تو به ارمغان آورده است.
در روشناييِ نا چيز.،.سيمايش ، چشمانت را لبريز مي كند.
و از ياد مي بري شمع و روشنايي را...
شب براي تو به پايان مي رسد.
او دختري از جنس نور است...
از تو روي بر مي گرداند.
و تو را فرا مي خواند به تماشاي شمع...
او دختري از جنس نور است...
او دختر بهار است...
...................
... اسماعيل رضواني خو ...